پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر.»
ادامشو میخوای پس برو به ادامه مطلب
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد
پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز
به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر
بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده
ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است
و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار
ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ
نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به
جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و
پا کنی و آینده خود را بسازی.»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در
چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن
هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از
آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز
هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید.
نام آن پسر «میکل آنژ» بود!
====================================
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش
را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک
کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم
من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم
این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل
می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.»
چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»
4 صبح فردای آن روز، 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی وارد
مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده
و می خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار.
این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»
=======================================
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن
از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در
مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و
گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با
خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع
کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت
و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را
تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر
روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ
آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی
زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی
ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت
که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
_________________
======================================